کمند چوبینه / امیرحسین جعفری
متن خبر در سایت روزنامه اصفهان زیبا
دور تا دور دفتر کار او پر بود از کتاب. روی میزش کتابهای روی هم چیده و نشانهگذاری شده خبر از تألیف تازهای میدهد که این روزها بیش از گذشته میتوان فضلالله صلواتی را به واسطه آنها یک مؤلف و نویسنده خطاب کرد تا یک فعال پر شر و شور سیاسی. شاید 60 سال در میدان سیاست بودن اکنون او را به گوشه دفتر کارش کشانده تا این سالها بیشتر راوی و قصهگوی تاریخ باشد و آنچه را زیست کرده روی کاغذ بیاورد.
حکایت او حکایت سالهای بسیار طولانی مبارزه است. او میگوید نمیخواستم قهرمان مبارزه علیه شاه باشم و شاید با همین کلام مهرش در دل علامه جعفری افتاد تا در اوج مبارزات سیاسی فضلالله جوان که علی خطابش میکردند اجازه دهد دخترش را به خانه یک مبارز تحول خواه بفرستد. میگوید انقلاب و سفره گستردهاش هرگز برایم عامل منفعتطلبی نشد و همیشه آرزو داشتم که به جای هر پست و مقام حکومتی اداره یک مدرسه را به من واگذار میکردند. مشروح گفتوگو با فضلالله صلواتی، از پیشگامان انقلاب و مبارز سیاسی را در اصفهانزیبا میخوانید.
من از روزگار ملیشدن صنعت نفت و دوران مرحوم دکتر مصدق پا به دنیای سیاست گذاشتم و با چهرههای مبارز و انقلابی آشنا شدم. آشنایی من با علامه جعفری به زمانی بر میگردد که در اصفهان موسسهای با عنوان «کانون علمی و تربیتی جهان اسلام» تأسیس شد. مرحوم مهنـــــدس عبدالعلی مصحف مسئولیت این کانون را بر عهده داشت. هر هفته فرهیختگان در رشتههای دینی و تربیتی و اخلاقی از گوشهوکنار کشور به این کانون دعوت میشدند. یکی از این نخبگان، مرحوم علامه جعفری بود. علامهجعفری فیلسوفی بودند که در فلسفه غرب و شرق تخصص داشتند. علامه مکاتبات متعددی با فلاسفه غربی از جمله راسل داشتند. در آن زمان که به اصفهان میآمدند، من در بعضی نشستهای ایشان حضور داشتم. بعدها که برای کارشناسی ارشد و دکترا به تهران میرفتم، هر زمان فرصتی داشتم در جلسات درس شهیدمطهری، آیتالله طالقانی و علامهجعفری شرکت میکردم. در سال 1348 توسط مرحوم مصحف که خود داماد ارشد علامه بودند و دوستی بسیار نزدیکی با بنده داشتند مسئله ازدواج با دختر علامه مطرح شد. فقط من اشکالی که در خودم میدیدم این بود که من در سلک انقلابیون و مبارزین بودم و حتی به زندان عمومی هم رفته بودم و شایعه بود که علامه در سیاست دخالتی ندارند، گرچه در تئوریهای سیاسی، حکمت اصول سیاسی از کتب ایشان است. ایشان درباره قدرت، حکومت و سلطنت آثار برجستهای دارند. همه تعجب میکردند که چگونه من مبارز میتوانم با علامه جعفری کنار بیایم. در هر صورت من به آقای مصحف و خود علامه و هم در ملاقاتی که با دختر ایشان داشتم صراحتا اعلام کردم که من از یاران حاجآقا روحالله هستم.
به خاطر دارم که به من گفتند آیا در راه خدا مبارزه میکنی یا برای قهرمانشدن میجنگی؟ من در جواب علامه گفتم که کسی برای قهرمانشدن حاضر است زندان برود؟! من برای خدا میجنگم. در همان سال 48 وسیله ازدواج ما فراهم شد.
بله، در روز عقد بسیاری از علمای بزرگ شهر دعوت داشتند. به خاطر دارم که شاگردانی که آن زمان تربیت میکردم با یک حلقه گل که روی آن عکسی بزرگ از امامخمینی نصب شده بود وارد جلسه عقد شدند. خط و مشی من از ابتدا مشخص بود. مراسم عقد در تهران انجام شد و همانطور که اشاره کردید شهود عقد آقایان بازرگان، طالقانی و دکتر سحابی بودند. البته چهرههای انقلابی دیگری هم حضور داشتند. علامه جعفری از همان روز متوجه شدند که داماد جدید خانواده با چه کسانی نشست و برخاست دارد. وقتی کارتهای عقد پخش شد، در همان روز نامهای از آموزش و پرورش برایم ارسال شد که من را از خدمت معلق کرده بودند. زیرا دادگاه زندانها شروع شده بود. به دو ماه زندان محکوم شده بودم که البته قابل خرید بود و بعد از مراحل قانونی مجددا به آموزش و پرورش برگشتم.
علامه جعفری کلا در آن فضا و مسیر مبارزه نبودند. تخصص ایشان بیشتر در عرفان و فلسفه بود و روحیه مبارزاتی نداشتند. برعکس آقای طالقانی که مثل یک قهــرمان جنگیدنــــد. علامهجعفری یک دانشمند و عارف تمامعیار بودند. البته بعد از انقلاب هم امامخمینی از ایشان خواستند و تشویقشان کردند که مسیر مطالعه خود را ادامه بدهند.
تصور کنید دخترخانمی بیستساله از محیطی سراسر عشق و عرفان و معنویت یکدفعه پا در خانهای بگذارد که پر از شور انقلابی است. بارها ماموران شاه به منزل ما یورش آوردند و همه وسایل را برای تجسس زیر و رو کردند. این زندگی سخت و پر از حادثه بود. اما همسرم همیشه همراهم بوده است. به خاطر دارم پسر اولم که به دنیا آمده بود، من همان روز از زندان آزاد شده بودم. من همان زمان به بیمارستان رفتم. پدرم قصد داشت اسم پسر اولم را «علیآزاد» بگذارد زیرا اسمم در خانه علی بود و چون من آزاد شده بودم این اسم را برای فرزندم انتخاب کردند که البته به دلیل اینکه همنام من میشد نامش را فریدالدین گذاشتیم.
من بیشتر سالهای زندان را در انفرادی گذراندم. 14 ماه در پادگان اصفهان و در قسمت ضد اطلاعات در سلول انفرادی بودم. حتی اجازه نداشتم با هیچ سربازی ارتباط داشته باشم. در تهران هم وضعیت همینطور بود و نمیتوانستم با افراد رابطهای داشته باشم. اما به طور کلی، ایامی هم که در زندان عمومی بودم اختلاف زیادی بین جریانهای مختلف سیاسی وجود نداشت و با هم کاری نداشتیم و در واقع تفاهم داشتیم. به یاد میآورم که فردی به نام اصغر فتائی، از چریکهای فدایی خلق و از اعضای سازمان ساکا «سازمان انقلابی کمونیستی ایران» در اصفهان زندانی بود و به اصطلاح در یک اتاق همخرج بودیم. هیچکدام با هم لجاجتی نداشتیم. این طور نبود که احساس کنیم جدایی وجود دارد. البته گاهی درگیریهایی بر سر مسائل ایدئولوژیک به وجود میآمد. من هم سعی میکردم نهج البلاغه و صحیفه سجادیه در زندان آموزش دهم.
روز اول زندان با مرحوم عباس دوزدوزانی بودم. او شلاقهایی را که خوردم شمرده بود. 284 ضربه شلاق با کابل فقط یکی از نمونه شکنجههایی است که تحمل کردم. دوزدوزانی میگفت هر لحظه منتظر خبر کشتهشدنت بودم که در جواب به او گفتم من به این زودی تصمیمی برای مردن ندارم. اغراق نیست اگر بگویم این ضربهها مرا محکمتر و قویتر میکرد. قطعا لطف خدا بود که توانستم زنده بمانم. همانطور که اشاره کردم من با اعضای ساکا همبند بودم. مثلا کیوان مهشید یا دکتر خاوری که بعدها رهبر حزب توده در خارج از کشور شد. سازمان فدائیان خلق با تودهایها اختلافات داشتند و من همیشه واسطه میشدم که با هم درگیر نشوند. در آن زمان اصفهان بندی برای زندانیان سیاسی نداشت و سیاسی و غیرسیاسی همه با هم بودیم. من در زندان محبوبیتی پیدا کرده بودم و حتی پیشنماز میشدم. به خاطر دارم که آن زمان چند روزی حمام زندان خراب شده بود و ماموران هم توجهی نداشتند. من به همه زندانیان اعلام کردم که زندانیان نان نگیرند. همه آن 700 نفر آن روز سهمیه نان دریافت نکردند. رئیس زندان فردی به نام ایزدی بود و به ساواک گزارش داد که من در زندان اخلال ایجاد کردهام.
مرحوم آیتالله بهشتـــــی به من پیشنهاد اداره حزب جمهوری در اصفهان را دادند. آیتالله بهشتی فردی تشکیلاتی و منظم و البته دموکراتمنش بودنـــــد. من با تکحزبی مخالف بودم و معتقد بودم که نباید مثل شوروی تکحزبی باشیم. مردم آن زمان به روحانیت اعتقاد داشتند و حزب جمهوری هم توسط روحانیون برجسته تشکیل شده بود. خواسته من این بود که چندین حزب در کشور تشکیل شود. در مجلس اول هم که من در لیست حزب جمهوری قرار گرفتم به پیشنهاد آیتالله بهشتی بود. در اصفهان من و مرحوم پرورش از حزب به مجلس راه پیدا کردیم. آن زمان که جمعیت ایران نصف الان بود، آرای ما از نمایندگان فعلی بیشتر شد. افرادی مثل امید نجفآبادی، دکتر سلامتیان هم از جناح آقای بنیصدر به مجلس رفتند و آقای مصحف هم به مجلس راه پیدا نکردند.
من آن زمان در یزد ساکن بودم و آیتالله صدوقی هم اصرار داشتند که در یزد بمانم. اختلافاتی میان مسئولان اصفهان در آن زمان شکل گرفت و همین اختلافات باعث شد که آیتالله خادمی و آیتالله طاهری که از بزرگان اصفهان بودند از آیتالله صدوقی بخواهند من موقتا به اصفهان بیایم و به عنوان یک انقلابی مسئولیت بپذیرم. یک سال فرماندار بودم. آن زمان آقای دکتر واعظ اصفهانی که پزشک امام هم بودند، استاندار اصفهان شدند؛ اما متاسفانه دچار بیماری شدند و از اصفهان رفتند و تقریبا همه مسئولیت شهر بر گردن من افتاد. در همان دوره فرمانداری هر روز یک گروه تظاهرات میکردند. تودهایها، کمونیستها، ادارات مختلف که همه حق خود را میخواستند. مرحوم بهشتی به من میگفتند که فرمانداری تو در اصفهان مثل این ضربالمثل است که همسایهها یاری کنید تا شما «شهر»داری کنید. شوراهای محلهها را تشکیل دادم و با کمک شوراها بیشترین و بهترین کارها صورت گرفت. یک سال طول کشید تا شهر آرام شد و استاندار جدید آقای بجنوردی به اصفهان آمدند که هشت ماه بیشتر در این سمت نماند و نماینده مجلس شد. با بودجه 500میلیون تومانی در آن زمان مهمترین خدمات را برای شهر اصفهان انجام دادیم. مثلا پل فردوسی را که اکنون هم مورد استفاده است با 50 میلیون ساختیم. این ارقام برای امروزیها قابل باور نیست.
در مجلس با هم بودیم و ایشان گاهی به من سر میزد. زمانی هم که من رئیس نهضت سوادآموزی شده بودم ایشان را به جلسات دعوت میکردم؛ با اینکه رئیس قوه قضائیه بود به جلسات نهضت سوادآموزی میآمد. در زمان شاه هم در یکی از شهرهای یزد تبعید بودم. آقای بهشتی گفته بود " آقای صلواتی یک کتابخانه آنجا بسازد. من هزینهاش را میدهم." من یک کتابخانه ساختم که هنوز هم در آنجا وجود دارد. چند روز قبل از شهادتش هم آقای استکی یک چک به من از طرف آقای بهشتی داد که درواقع برای هزینه ساخت آن کتابخانه بود. یک بار هم به کمیسیون اصل نود تشریف آوردند. آنوقت من نایب رئیس کمیسیون اصل نود بودم و درباره بعضی از مسائل راهنمایی میکردند.
مرحوم آیت در سالهای 31 و 32 در گروه بقائی بود و بعد هم در حزب زحمتکشان عضویت داشت. او با جبهه ملیها بسیار اختلاف داشت. حتی کار به کتککاری هم میکشید. من معتقد بودم که آیت با زرنگی به حزب جمهوری راه پیدا کرد. زمان انتخابات مجلس خبرگان که کاندیداها در صداوسیما سخنرانی میکردند، آیت گفت من به شرطی سخنرانی میکنم که در کنار آیتالله طاهری باشم؛ زیرا میدانست که آیتالله طاهری در بین اصفهانیها بسیار محبوب است و با همین روش رأی آورد. او با میرحسین موسوی و بنیصدر و... بهشدت مخالف بود. من به آقای بهشتی بارها تذکر دادم که شما به عنوان روحانی مورد اعتماد همه ایرانیان، باید کاری کنید که آقای آیت مشکلسازی نکند. من در مجلس با طرحهای آقای آیت به شدت مخالف بودم. آن زمان میخواست بنی صدر را تضعیف کند. من هر چند وقت یک بار خدمت امامخمینی میرفتم و با ایشان هم راجعبه این موضوع صحبت میکردم. در هر صورت بنی صدر عزل شد. من همواره میگفتم که نحوه برکناری بنیصدر میتواند برای کشور ایجاد مشکل کند. 30 خرداد 60، 7 تیر 60 و... اتفاقهای تلخی بود که کشور را با بحران مواجه کرد.
بله، بارها؛ حتی روزهـــــای آخر ریاستجمهوری با او دیدار
داشتم. در همان روزها به همراه آقای بجنوردی، مرحوم آیت الله انواری، آقای
حجتی کرمانی، شهید محلاتی خدمت امام بودیم و میخواستیم حزبی تشکیل بدهیم.
آقای حجتی به امام گفت میخواهیم یک حزب تشکیل بدهیم که امام حتی در
سخنرانیشان با ذکر نام گفتند: «آقای حجتی گفتهاند میخواهیم حزب تشکیل
دهیم. من میگویم خیر، همانها که هستند بس است.» همان روز امام به من
گفتند که به بنی صدر بگویید در سخنرانیهای خود علیه رجایی صحبت نکند. من
به امام گفتم کار از کار گذشته و بنیصدر سقوط میکند اما ایشان دستور
دادند که این پیام را به بنی صدر برسانم. من پیام را رساندم و بنیصدر عازم
همدان شد. در همدان توسط صداوسیما اعلام شد که مردم شعار «مرگ بر بنی صدر»
سر دادهاند. عدهای تصمیم گرفته بودند که بنیصدر سقوط کند و عدم کفایت
بنیصدر را گرفتند.
در زمان نمایندگی شما در مجلس اتفاق ویژه دیگری که
رخ میدهد ماجرای دستگیری لطفالله میثمی است که گویا با وساطت شما و مرحوم
هاشمی رفسنجانی اعدام نمیشود.
بله. یک روز یکی از نمایندهها به نام
نصراللهی که از آشنایان لطفالله میثمی بود به من گفت میثمی را دستگیر
کردهاند و امکان اعدامش وجود دارد. آقای لاجوردی هم از صدور حکم اعدام او
زمزمههایی سرداده بود. من خدمت آقای هاشمی رفتم و ماجرا را برای او توضیح
دادم. به مرحوم هاشمی گفتم لطفالله میثمی ارتباطی با مسعود رجوی ندارد؛
حتی از سوی رجوی تهدید به مرگ شده و دشمن رجوی است. آقای هاشمی هم گفت
میثمی مسلح است و نمیخواهد اسلحهها را تحویل دهد. از طرف من به زندان
اوین برو و به میثمی بگو تمام اسلحهها را تحویل بدهد. اگر اسلحه لازم
داشتند من ترتیبی میدهم که از سپاه با آنها همکاری کنند و اسلحه در
اختیارتان بگذارند. به اوین رفتم و این برای اولین بار بود که به عنوان
زندانی به آنجا نمیرفتم و در نقش یک ملاقاتکننده بودم. به میثمی گفتم
آقای هاشمی از دستگیری شما بسیار ناراحت شده و از شما میخواهند که
اسلحههای خود را تحویل دهید و همکاری کنید. در هر صورت ایستادگی کردیم و
با نامهای که به لاجوردی نوشتیم او آزاد شد.
من با تسخیـــــر سفارت مخالف بودم و معتقد بودم که به نفع کشور نیست. من در مجلس مخالفتم را اعلام کردم و بعد در زمان کارتر گفتم گروگانها باید زودتر آزاد شوند. در جلسه محرمانه مجلس هم سخنرانی کردم و گفتم اکنون که سفارت را گرفتهایم یک محاکمه علیه آمریکا در کشور برگزار کنیم و بگوییم ما این حرکت را در مقابل اقدامات آمریکا علیه ایران انجام دادهایم. مرحوم محمد منتظری هم که از انقلابیون فعال بود اصرار داشت در زمان کارتر گروگانها آزاد شوند، چون معتقد بود که میشود با کارتر کنار آمد.
خوشبختــــــانه مشکلی تا به حال نداشتیم. برادر من که بیشتر به جناح اصولگرا نزدیک است داماد مرحوم اژهای هستند، البته تندرو هم نیستند. ما کلا معتدل هستیم. البته بعضیها میخواستند او را در مصاحبهها در مقابل من قرار دهند. من هم قبل از برخوردی که با آیتالله منتظری شد، چندان انتقادی به مسائل نداشتم. من به برخوردهای صورتگرفته با آیتالله منتظری انتقاد داشتم و به همین دلیل رد صلاحیت هم شدم. من جناحی نیستم من فوق جناحی هستم. بیشترین دوستان من از جناح راست هستند. مثلا در مراسم بزرگداشتی که برای من گرفتند سخنران آقای کوهپایی بود. در زمان مدیریت جناح راست در شهرداری هم مسئول کتابخانهها بودم. من هیچوقت جناحی برخورد نکردم و در جلسات گروههای مختلف سخنرانی کردهام.
بله همین طور است. کتابی که خیلی از آن استقبال شد کتاب ریاکاریهای بنیامیه بود که به چاپ چهارم رسید. فکر میکنم کتابهایی که مینویسم مورد قبول قرار میگیرد. آقای میثمی که کتابهایم را چاپ میکند میگوید شما کار سیاسی نکن، حرف سیاسی نزن و فقط بنویس.