زندگی نامه، مصاحبه ها، مقالات، دکتر فضل الله صلواتی

تصاویر، دست نوشته ها، زندگی نامه، مصاحبه ها، مقالات و...

زندگی نامه، مصاحبه ها، مقالات، دکتر فضل الله صلواتی

تصاویر، دست نوشته ها، زندگی نامه، مصاحبه ها، مقالات و...

گفتگوی چشم انداز ایران با دکتر صلواتی در خصوص وقایع ابتدای انقلاب

خاطراتی از پیروزی و سالهای نخستین انقلاب



گفت‌وگو با فضلالله صلواتی فرماندار اسبق اصفهان


منتشر شده در دوماهنامه سیاسی راهبردی چشم انداز ایران (شهریور و مهر1394)

 

         آقای دکتر ابتدا از وقتی‌که در اختیار نشریه چشم‌انداز ایران و خوانندگان آن قرار دادید، سپاسگزاریم. ما پروژه‌ای را در نشریه پیگیری می‌کنیم که با 333 استاندار پس از انقلاب گفت‌وگو کنیم تا این بحث‌ها و تجربه‌ها در اختیار افرادی قرار بگیرد که تازه می‌خواهند وارد کار اجرایی شوند؛ افرادی که کم‌تجربه هستند، وقتی انباشت تجربه 35 ساله از استاندارها، فرماندارها و شهردارها را بدانند، مسلماً به‌گونه‌ای دیگر فعالیت خواهند کرد. این تجربیات باعث می‌شود مسئولان از ابتدا با کار دیگران آشنا شوند و به‌اصطلاح دیگر صفرکیلومتر نباشند.

همان‌طور که می‌‌دانید استانداری سمت اجرایی مهمی در کشور ماست، به‌طوری‌که استاندارها در هر استان، به‌مثابه رئیس‌جمهور همان استان عمل می‌کند و چون نماینده ریاست‌جمهوری و دولت نیز هستند، حیطه فعالیت گسترده و قدرت عملکرد بالایی دارند و می‌توانند منشأ خدمات مؤثری باشند. اصفهان یکی از شهرهایی است که 10 درصد شهدای کشور را در کارنامه دارد و یکی از قطب‌های صنعتی و کشاورزی هم محسوب می‌شود، همچنین از شهرهای اصلی ایران است. پس از انقلاب ابتدا آقای محمدعلی واعظی استاندار بود و سپس آقای سید محمدکاظم بجنوردی جانشین وی شد که در هر دو دوره شما فرماندار بودید.ازجمله افرادی هستید که در این زمینه تجربیات فراوانی دارید و از ابتدای جوانی هم زندگی انقلابی‌ و پربرکتی داشته‌اید. ابتدا کمی از تجربیات دوران فرمانداری خود را بیان کنید و همچنین از نوع دیدگاه خودتان نسبت به طبقات مختلف استان بگویید. شما با افراد مختلف اعم از امام‌جمعه استان، رئیس حوزه علمیه، دانشگاهیان، فرهیختگان شهر و... چگونه برخورد می‌کردید؟

       با نام و یاد خدا، سخنان خود را از کمی پیش از انقلاب آغاز می‌کنم. من پیش از انقلاب چند سالی را به‌صورت اجباری در یزد اقامت داشتم، زیرا ساواک اصرار داشت که من در اصفهان نباشم. این اتفاق به‌صورت غیرقانونی رخ داده بود، بدون اینکه شورای تأمین یا دادگستری مرا محکوم کرده باشد یا حکم تبعید صادر شود. در ابتدا مرا به کاشمر فرستادند و به خاطر ارتباطاتی که مهندس میرمحمدصادقی داشت، باعث شد این تبعید به یزد منتقل شود. طی آن سال‌ها من با علما و بزرگان شهر یزد، آیت‌الله صدوقی، آیت‌الله روح‌الله خاتمی، سید محمد خاتمی و... بودند ارتباطاتی پیدا کرده بودم. همچنین در آن ایام در دروس حوزه علمیه حاضر شده و درس‌های حوزه را ادامه داده و بحث‌هایی را که مطرح شده بود دنبال می‌کردم. دروس فقه، اصول، اخلاق و... را نزد آیت‌الله سید جواد مدرسی و آیت‌الله انوری و دیگر علما تلمذ کردم. 

 

تا حد درس خارج هم پیش رفتید؟

در آن زمان درس خارج در حوزه یزد تدریس نمی‌شد، تا کفایه بود که من هم تا آن حد گذراندم. در آن زمان و با اینکه بعضی طلبه‌ها خیلی بر ارائه درس خارج اصرار داشتند، اما این‌چنین نشد؛ با اینکه آیت‌الله‌العظمی فاضل لنکرانی هم در یزد تبعید بودند و اگر می‌خواستند ایشان می‌توانستند درس خارج را برای طلبه‌ها تدریس کنند اما این کار انجام نشد. دلیل این کار مشخص نیست، ممکن است خود ایشان رضایت نداده باشند یا اینکه شرایط فراهم نبوده و ساواک مانع کار می‌شده است. درهرصورت ارائه درس خارج در آنجا عملی نشد. ما تا پیروزی انقلاب در خدمت آیت‌الله صدوقی بودیم و در جریان پیروزی انقلاب هم فعالیت‌های ما افزایش یافت، به‌طوری‌که اقدام به برگزاری جلساتی کردیم و در آن جلسات دروس مختلفی تدریس می‌شد، از جمله درس‌های نهج‌البلاغه، درس‌های تفسیر قرآن و... بچه‌هایی که در آن جلسات شرکت می‌کردند، بافت انقلابی شهری در یزد را در جریان پیروزی انقلاب شکل دادند.


آقای ملک مدنی هم جزو این افراد بود؟

بله. آقای مهندس ملک‌مدنی هم در این جمع حضور داشت. افراد زیادی بودند از جمله آقایان سجاد، جوکار، شعشعی، ملک احمدی و دیگران که در آن زمان در یزد فعالیت داشتند. این دوستان حتی امروز هم که مرا می‌بینند، از آن خاطرات به نیکی یاد می‌کنند. ما در راستای همان فعالیت‌ها، مراسم‌ بزرگداشتی هم برگزار کرده‌ایم. با اینکه امروزه نزدیک به 37 سال از انقلاب می‌گذرد، اما هنوز هم جلساتی را با دوستان در یزد برگزار می‌کنیم. این دوستان فعالیت‌های مفیدی در جامعه داشته‌اند و در همین راستا بنیاد خیریه‌ای هم با نام بنیاد «جوادالائمه» تأسیس کرده‌اند. این بنیاد، دانشگاه و دبیرستانی هم تأسیس کرده و در هر حوزه‌ای اعم از اقتصادی، سیاسی و اجتماعی برنامه‌ریزی کرده است. بنیاد جوادالائمه به شکل گسترده در همه حوزه‌ها فعالیت دارد. آقای مهندس سیفی که مدتی هم استاندار یزد بود و یک عده از دوستانشان دور هم جمع شده و این بنیاد را شکل داده‌اند و این تشکیلات را مدیریت می‌کنند.

در همین راستا و برای استفاده از تجربیات دیگر استانداران می‌توان از آقای سیفی استفاده کرد و ایشان اطلاعات و تجربیات مفیدی دراین‌باره در اختیار دارند. ایشان به همراه تنی چند از دوستانش نشریه «آیینه یزد» را نیز منتشر می‌کنند که به‌صورت هفتگی انتشار می‌یابد. این دوستان از بچه‌های آن ایام در اوایل انقلاب هستند که امروزه نیز به‌طورجدی در حال فعالیت و کوشش مستمر در راه اهداف خویش‌اند. در گذشته عده‌ای از انجمن حجتیه دور و بر آقای صدوقی بودند، ولی به مرور و با گذشت زمان این دوستان جای آن‌ها را گرفتند. پیش از انقلاب که امام خمینی در ایران نبود و آیت‌الله منتظری و آیت‌الله طالقانی هم در زندان بودند و با تجمیع دوستان حول محور آقای صدوقی، ایشان به محور مبارزه در یزد تبدیل شدند. آقای صدوقی پیشنهاد‌هایی به من دادند مانند کمیته‌های انقلاب و... البته من به ایشان خیلی نزدیک بودم و حتی بعضی از اعلامیه‌های ایشان را ما خودمان می‌نوشتیم و در بین مردم پخش می‌کردیم. بعضی از مواقع هم زنده‌یاد دکتر نظام‌الدینی اعلامیه‌ها را می‌نوشت. خلاصه در جریانات پیروزی انقلاب در آن ایام من و دیگر دوستان پیش آقای صدوقی مشغول فعالیت بودیم. من از کارهایی مانند کمیته که جنجالی و اختلاف‌برانگیز بود امتناع می‌ورزیدم، به همین دلیل از طرف ایشان به دانشگاه تربیت‌معلم در یزد رفتم و از جانب ایشان نماینده بودم. در نظر داشتم که ریاست قبلی دانشگاه را در این سمت نگه داشته و نیروهای انقلابی را وارد آنجا کنم. من همراه با پسر ایشان حاج محمدعلی آنجا را راه‌اندازی کردیم و در هر رشته‌ای که کمبود استاد داشتیم از پزشکان، دانشمندان و اساتید باتجربه دعوت کرده و از آن‌ها استفاده کردیم. همچنین برای دانشجویان خوابگاهی را ترتیب دادیم و امور دیگر دانشگاه تربیت‌معلم را سروسامان دادیم، به‌طوری‌که از روز 28 بهمن این دانشگاه فعالیت خود را دوباره آغاز کرد.

من در آن زمان حدود پنج سالی می‌شد که در یزد زندگی می‌کردم و برای خود خانه و زندگی شخصی فراهم کرده بودم. تقریباً می‌توان گفت که نیمه یزدی شده بودم. با انقلابیون یزد هم همکاری نزدیک و روابط دوستانه‌ای داشتم. هنوز هم بعضی از مواقع به آنجا می‌روم و خاطرات گذشته را زنده کرده و مراودات نزدیکی با آن‌ها دارم.

وقتی پیشنهاد استانداری و فرمانداری به من شد، آقای صدوقی به من گفتند تفاوتی نمی‌کند که فرمانداری را می‌خواهی یا استانداری را، فقط باید همین‌جا بمانی. چون شما در این مدت در یزد بوده‌اید آشنایی کافی با شهر و مردم آن دارید. به همین دلیل در یزد بمانید. در اصفهان برای استانداری آقای دکتر محمدعلی واعظی اصفهانی معرفی شد که از ساکنان شهر دستگرد در اصفهان بود و از نزدیکان آیت‌الله وحید دستگردی بود و توسط آنان برای استانداری معرفی‌شده و منصوب شده بود. در آن زمان شایعه‌ای پخش شده بود که اطراف آقای واعظی را افرادی از انجمن حجتیه احاطه کرده‌اند، البته من افراد انجمن حجتیه در اصفهان را نمی‌شناختم. به دلیل همین شرایط در شهر اصفهان احتمال درگیری و زدوخورد بین گروه‌ها بالا رفته بود. بحث‌وجدل‌ها همه پیرامون این مسئله بود که همه پست‌ها و مقامات استانی به بچه‌های انجمن حجتیه سپرده شده است، حتی شرایط به‌قدری وخیم شد که صدای بزرگان اصفهان هم درآمد و اعتراض کردند. آیت‌الله خادمی و آیت‌الله طاهری از جمله افرادی بودند که به آقای واعظی معترض بودند. این دو آیت‌الله در اصفهان از جایگاه بالایی برخوردار بودند و از من خواستند که سمت فرمانداری را در شهر اصفهان بپذیرم تا در حل‌وفصل این مسئله نیز بتوانم کمک کنم.


هنگامی‌که به اصفهان برگشتم استقبال بسیار گرمی از من شد و به‌قول‌معروف مرا بر دوش‌ها سوار کرده بودند و از من به‌عنوان تبعیدی که به شهر خود بازگشته یاد می‌کردند. من طی سال‌های 50 تا 57 را یا در زندان یا تبعید در یزد سپری کرده بودم، به همین خاطر خیلی از چهره‌های فعال و جوان‌تر انقلابی در اصفهان برایم ناشناخته بودند. در زمانی که در منزل آیت‌الله خادمی تحصن شکل‌گرفته بود، من پیش آقای صدوقی رفته و نمایندگانی را از طرف ایشان به آنجا می‌فرستادم تا متحصنین را تشویق به ادامه راه کنند و پشتیبانی آیت‌الله صدوقی را به آنان اعلام دارند. آقای صدوقی حتی برای کارگرها و شاگردهای مغازه که شرایط مالی خوبی نداشتند و در عسرت و فقر می‌زیستند -به دلیل تحصن و بسته شدن مغازه‌ها هیچ دستمزدی نمی‌گرفتند و گذران زندگی برای آن‌ها سخت شده بود-پول‌هایی را می‌فرستادند. نمایندگان آقای صدوقی این پول‌ها را به دست افراد مختلف می‌رساندند. خدا آنان را رحمت کند، این نمایندگان آقایان مناقب و ربانی بودند که در آن زمان در دفتر ایشان بودند و مرتب بین دفتر ایشان و اصفهان در رفت‌وآمد بودند. من هم که به‌صورت مداوم با اصفهان در تماس بودم، کلیه اخبار و جریانات را به آقای صدوقی اطلاع داده و او را در جریان امور قرار می‌دادم. افرادی همچون آقای زهتاب و دیگران در اصفهان خبرهای مربوط به تحصن‌ها، اتفاقات داخل شهر، اقدامات نظامی و... را ساعت به ساعت با تلفن به من گفته و من هم آن‌ها را با آقای صدوقی در میان می‌گذاشتم.

من شنیدم آقای طاهری نامه‌ای خطاب به آقای صدوقی نوشتند و در آن از من به‌عنوان انقلابی‌ترین چهره اصفهان نام برده و حضورم در اصفهان را ضرورت دانستند. در آن ایام در اصفهان بین گروه‌ها احتمال درگیری و برخورد بالا رفته بود. من هم که تازه صاحب‌خانه شده بودم، ترجیح می‌دادم اگر قرار است مسئولیتی هم بپذیرم، در یزد باشد و از شلوغی و سروصدا پرهیز داشتم؛ اما آقای صدوقی برنامه را چنان چیدند که خانواده من در یزد بمانند و در اواخر هفته به آنان رسیدگی کنم و در طول هفته هم در اصفهان کارها را سروسامان بخشیده و مشکلات را حل‌وفصل کنم. این وضعیت زندگی تا حدود یک سال ادامه یافت. به این صورت که خانواده‌ام در یزد ساکن بودند و من فقط جمعه و شنبه را با آنان بودم. شنبه‌ها هم باید به کارهای دانشگاه علمی کاربردی رسیدگی می‌کردم، زیرا همچنان مسئولیت آنجا نیز با من بود و در تلاش بودم که کارهای آن دانشگاه را نیز زمین نگذارم.


آقای واعظی در چه زمانی استاندار اصفهان شد؟

در همان اوایل انقلاب، حدود اسفندماه بود که استاندار شدند. به خاطر دارم روز هشتم اسفندماه بود که حکم من از طرف وزیر کشور وقت، آقای صدر حاج سید جوادی، صادر شده و به من ابلاغ شد که سمت فرمانداری شهر اصفهان به من سپرده شده است. به‌صورت خیلی ساده من و یکی از رفقایم به ساختمان فرمانداری رفته و به کارکنان آنجا گفتم که من فرماندار هستم و کار را شروع کردم.


هیچ معارفه‌ای انجام نشد؟

بدون هیچ معارفه و تشریفاتی؛ حال ممکن است که آنان بلد نبودند یا در آن وضعیت شرایط این کار فراهم نبود، من نمی‌دانم. البته برای معارفه آقای واعظی کسانی از تهران آمدند و معارفه ایشان در مسجد سید با استقبال مردم صورت گرفت و در این مجلس آقای طاهری و فرزندشان هم حضور داشتند و آقای محمدرضا اصفهانی که امروزه خواننده معروفی هم هستند، قرآن را به طرز زیبایی خواندند و بسیار موردتوجه مردم قرار گرفت.

البته به آقای واعظی انتقاداتی هم می‌کردند. یک اشکال این بود که سن ایشان بالا بود و کنترل یک استان آشوب‌زده و انقلابی همچون اصفهان برای ایشان مشکل بود. در آن زمان افراد سوءاستفاده‌گر هم فعالیت خود را شروع کرده بودند و مرتب چوب لای چرخ دولت و استانداری می‌گذاشتند و کارشکنی می‌کردند. آقای مهندس مصحف، معاون سیاسی استانداری بود و افراد دیگری هم در تلاش بودند به حلقه اطرافیان آقای مصحف نفوذ کنند.


برای نمونه آقای عبودیت هم که با آقای مصحف دوست بود، رئیس سازمان آب و فاضلاب شد.

بله اتفاقاً در همین‌جا بود که مجاهدین تا اندازه‌ای کارشکنی می‌کردند و جلوی کار مهندس عبودیت سنگ می‌انداختند. می‌گفتند آقای مصحف و عبودیت از اعضای انجمن حجتیه هستند، درحالی‌که ما در بین جلسات اعضای دیگر شهرها این افراد را نمی‌دیدیم و آنان خود افرادی انقلابی بودند که ابتدا مقلد امام خمینی و سپس مقلد آیت‌الله‌العظمی منتظری شدند و بیشتر از اینکه بحث‌های انجمن حجتیه را مطرح کنند،  موضوعات اسلامی را مدنظر داشتند. حتی کلاس‌های تفسیر قرآن و نهج‌البلاغه هم برگزار می‌کردند. این‌ها به‌شدت انقلابی بوده و در انجمن حجتیه چندان فعال نبودند؛ اما در اذهان عمومی بیشتر به انجمن حجتیه منتسب می‌شدند. من تلاش کردم به‌مرورزمان، زمام امور را در دست بگیرم. به خاطر کهولت سن و بیماری، آقای واعظی رفته‌رفته تحلیل می‌رفت؛ حتی شنیدم که به‌اتفاق آقای طاهری چند روزی را در بیمارستانی بستری‌شده بودند. به همین دلیل بیشتر کار بر دوش من افتاده بود و بار استان را به‌تنهایی تحمل می‌کردم. آقای مصحف هم کار را رها کردند و آقای واعظی هم استعفا داد و کنار رفت. با اینکه من فرماندار بودم، اما تمام کارهای استان را انجام می‌دادم.

من فکر می‌کردم روحیه‌ام طوری است که در مسئولیت اجرایی نباید حضور داشته باشم، مثلاً باید غذای زندانیان را پخش و توزیع کنم یا اینکه مدیر یک مدرسه باشم. در آن زمان عجله داشتیم که پست‌های سیاسی یا مدیریتی را بپذیریم؛ ولی وقتی وارد کار شده و عاشقانه و خالصانه کار کردیم، حجم آن را خیلی زیاد دیدم. حتی درباره زیادی کار با آقای واعظی شوخی و مزاح هم می‌کردیم و از او می‌خواستیم فرصتی به ما دهد تا به خانواده خود نیز بتوانیم رسیدگی کنیم.

درهرصورت با توجه به کارشکنی گروه‌های مختلف، ما با انواع و اقسام مشکلات درگیر بودیم. در ابتدا برای بعضی از پست‌ها بچه‌های مجاهدین را به کار دعوت کردم، ولی خیلی زود همه آن‌ها استعفا داده و کار را رها کردند. افرادی که عضو سازمان بودند به ما گفتند: سازمان به ما اجازه نمی‌دهد که پستی داشته باشیم. من وقتی با یکی از آنان صحبت می‌کردم به او گفتم وقتی می‌خواهید در اینجا فعالیت کنید، اگر پست داشته باشید دامنه تأثیرگذاری شما بیشتر خواهد بود و این تصمیم سازمان برای شما اشتباه است؛ البته در جریان هستید که در اوایل انقلاب، سازمان مجاهدین همچنان موردقبول جامعه بود و مردم با سازمان مجاهدین همگام و همراه بودند. در ابتدای انقلاب گروه‌ها رفتار متفاوتی داشتند، برای مثال وقتی حزب توده کاندیدایی را برای معرفی در نظر داشت، او را به‌عنوان کاندیدای «حزب توده خط امام» معرفی می‌کرد. این گروه‌ها همه خودشان را پیرو امام می‌دانستند و برای انتخابات مختلفی که برگزار می‌شد کاندیداهای مختلفی را معرفی می‌کردند.

در آن زمان کسبه و تجار یا گروه‌ها و صنف‌های مختلف، برای اعتراض به مسئله‌ای یا درخواست حق‌وحقوق خود دست به تظاهرات می‌زدند و ما در فرمانداری هرروز با مشکلی روبرو می‌شدیم. حتی دریکی از این تظاهرات افرادی اقدام به تیراندازی هوایی کردند و یک نفر کشته شد، همچنین به ساختمان فرمانداری حمله کردند؛ اما دلیل این کارها را من نمی‌فهمیدم، زیرا ما به‌صورت شبانه‌روزی برای حل مشکلات مردم در حال کار بودیم.


هویت فردی که کشته شد، مشخص شد؟

بله. یکی از بچه‌های چپ بود که متأسفانه کشته شد؛ البته تیراندازی هوایی بود، ولی از همان زمان هم بود که آن‌ها شروع به شعار دادن می‌کردند که جمهوری اسلامی هم مردم را می‌کشد و فرقی با رژیم شاه ندارد؛ درحالی‌که واقعاً عملکرد ما چنین نبود. موضوع دیگر این بود که کسی اجازه تیراندازی نداشت و به همین دلیل استان فضای به‌هم‌ریخته

و ناآرامی پیدا کرده بود. در هر حال با مدیریت و دوراندیشی این مسئله ختم به خیر شد.


ماجرا به چه صورتی رخ داد؟

تعدادی از مردم در اعتراض به کشته‌شدن همان شخص، روبروی ساختمان دادگستری تجمع کرده بودند و من احتمال می‌دادم آنجا را آتش بزنند و به همین دلیل با تعدادی از دوستان انقلابی تماس گرفتم و آن‌ها هم به آنجا رفته و در مقابل آن افراد شروع به شعاردادن کردند و توانستند با جمعیت مقابله کنند. بالاخره مسئله حل شد.

درهرصورت افراد زیادی کارشکنی می‌کردند. من با تشکیل گروهی از اصناف تلاش می‌کردم اوضاع را سروسامان ببخشم. در آن ایام افراد دو دسته شده بودند، یک دسته که با ما با خشونت رفتار می‌کردند و دسته دیگر هم حق خودشان را می‌خواستند. پس از روی کار آمدن جمهوری اسلامی افراد حقوق پایمال‌شده خود از سالیان گذشته را طلب می‌کردند و صبر و تحمل کافی از خود نشان نمی‌دادند. درعین‌حال امکانات و لوازم کافی برای پیشبرد برنامه‌ها و ادامه فعالیت‌ها در اختیار ما نبود. افراد فرمانداری هم همان افراد قبلی بودند، به‌جز رئیس دفتر خودم که شخص قبلی را عوض کردم.

من تمام تلاش خود را به کار بردم تا هیچ کالایی در اصفهان گران نشود و به غیر از نان، حبوبات و... مردم مایحتاج دیگری نیز نیاز داشتند و هیچ‌کدام از این‌ها یک ریال هم گران نشد. در آن زمان در اصفهان گازکشی نشده بود و مردم از کپسول گاز استفاده می‌کردند و من نگذاشتم قیمت آن نیز افزایش پیدا کند. مسئولان فروش گاز در پی آن بودند که قیمت گاز مصرفی خانواده‌ها را دو برابر کنند، ولی به آن‌ها گفتم حداقل برای یک سال این کار را نکنند. با کمک عده‌ای شوراهایی را تشکیل دادم به نام شوراهای همیاری محله‌ها و در این شوراها، خودِ مردم فعال بودند. جاده‌ها و خیابان‌های داخل اصفهان به دست همین شوراها و توسط همکاری بین مردم ایجاد شد.

کار دیگری که در نظر داشتم انجام شود، این بود که در ابتدای سال 58، در همان ایام عید پیمانکار پل فردوسی را خواستم و از همان پول‌هایی که جمع شده بود، هزینه این پل را محاسبه کرده و از پیمانکار آن، یعنی آقای مهندس کوپایی خواستم کار پل را شروع کند. او از شروع کار می‌ترسید و فکر می‌کرد ممکن است پروژه با شکست روبرو شود.



در آن زمان پل فردوسی نیمه‌کاره بود؟

نه اصلاً کار آن شروع نشده بود. خلاصه با اصرار ما و اداره مسکن این کار را آقای کوپایی پذیرفت و پروژه را شروع کرد. شاید یکی از اساسی‌ترین کارها که در اوایل انقلاب در این شهر انجام شده، همین پل فردوسی اصفهان باشد. بعضی از افراد نامه نوشتند که آقای صلواتی این پل را برای مناطق مرفه‌نشین شهر احداث کرده است، درحالی‌که واقعیت چنین نبود و این پل یکی از اساسی‌ترین زیربناهای اصفهان در حال حاضر نیز هست.

در زمانی که من نماینده مجلس اول شورای ملی بودم. این نامه را برای تمامی نماینده‌ها فرستادند و بعضی از آنان سروصدا به راه انداختند که این پول‌ها نباید در چنین مناطقی خرج شود و چون ما نمایندگان فقرا و محرومان هستیم باید این پول را در جاهای دیگری مصرف کرد؛ درحالی‌که این پول از فروش کیسه سیمان به ‌دست ‌آمده بود و این سیمان‌ها هم در همان اصفهان فروخته شده بود و به همین دلیل خرج آن برای اصفهان کاری کاملاً درست بوده و سروصدای نماینده‌ها بی‌دلیل بود. این پل در کل پنجاه میلیون تومان هزینه برداشت. چهل میلیون تومان آن از فروش سیمان به دست آمده بود و 10 میلیون تومان باقیمانده را از وزیر مسکن وقت، آقای گنابادی گرفتیم و این پل با این عظمت و نظارت با این هزینه ساخته شد. درحالی‌که اگر مشابه همین پل را امروز بخواهند بسازند، هزینه‌های آن سر به فلک خواهد زد.

این فعالیت‌ها ادامه داشت تا اینکه در روز دوازدهم فروردین که رفراندوم جمهوری اسلامی قرار بود برگزار شود، به من خبر دادند که فردی خواسته در صندوق رأی، جواب منفی بیندازد، اما افرادی مزاحم او شده‌اند. به آنجا رفتم و گفتم اگر مزاحم کسی شده باشید من این صندوق را باطل خواهم کرد. باید با افراد با نهایت آزادی برخورد کرد و هر کسی مختار است که رأی «آری» یا «نه» را در صندوق بیندازد و ما او را تشویق هم می‌کنیم. شرایط آن زمان ‌طوری بود که اکثریت جامعه با جمهوری اسلامی موافق بودند و تقریباً همه آرا در صندوق‌ها رأی مثبت بود، تنها تعداد محدودی رأی منفی وجود داشت. این انتخابات با نهایت آزادی برگزار شد و پس از آن انتخابات خبرگان قانون اساسی هم به همین نحو برگزار شد. آقای طاهری که نفر اول خبرگان در اصفهان شد، نزدیک به یک میلیون و هفتصد هزار رأی آورد، درصورتی‌که در آن زمان جمعیت ایران به چهل میلیون هم نرسیده بود. از اصفهان چهار نفر برای خبرگان قانون اساسی انتخاب شدند که به غیر از آقای طاهری، آقایان خادمی، پرورش و آیت هم انتخاب شدند.

در هر صورت این دوره فرمانداری با تمام سختی‌هایی که به همراه داشت برای من شیرین بود. در آن یک سالی که فرماندار بودم به حول و قوه الهی استان به خوبی اداره شد. آقای بجنوردی هم که اول آمده بود تازه‌کار بود و بعد از گذراندن چهارده سال زندان، آزاد شده و به اینجا آمده بود. در آن وقت مرحوم محمد منتظری و دیگرانی به من پیشنهاد دادند که شما کلیه کارها را به عهده گرفته و انجام می‌دهید، پس سمت استانداری را هم بپذیرید؛ اما من امتناع می‌کردم و مایل بودم شخص دیگری این مسئولیت را بپذیرد. بعد آقای بجنوردی را فرستادند.


چه مدتی از استعفای آقای واعظی گذشته بود که آقای بجنوردی را فرستادند؟

گمان می‌کنم نزدیک دو هفته طول کشید. اشکال کار در اینجا بود که آقای مصحف و دیگر معاونان آقای واعظی کار را رها کرده بودند و تقریباً استانداری بدون سرپرست مانده بود.


آقای مصحف به سمت استانداری مازندران منصوب نشده بود؟

نه این سمت را چند ماه بعد به او دادند. آقای مصحف در ابتدا معاون سیاسی استانداری اصفهان بود و بعد از آن استاندار مازندران شد. آقای بجنوردی به اصفهان آمد و پس از مدتی به امور واقف شدند. مرحوم ابراهیم نیل‌فروشان، معاونت سیاسی او را به عهده گرفت و او از نظر کار اجرایی و امور اداری، انسان باتجربه‌ای بود. آقای نیل‌فروشان با اینکه دبیر بود، ولی دکترای داروسازی گرفته و کارهای فرهنگی و مدیریتی زیادی را در کارنامه خود داشت. مدتی هم مدیر دبیرستان سعدی بود. پس از آمدن آقای بجنوردی و معین شدن معاونان او در قسمت‌های مختلف کارها روی روال طبیعی خودش قرار گرفت.


چند تا معاون داشت؟

قاعدتاً باید دو تا سه معاون می‌داشت، الان دقیق به خاطر ندارم. معاون سیاسی مهم‌ترین آن‌ها بود. معاون اجرایی و معاون فنی هم به نظرم داشت.


معاون فنی و معاون امنیتی چه کسانی بودند؟

فکر می‌کنم آقای مهندس کوپایی، معاون فنی بود و معاون امنیتی هم فردی به نام آقای بوستان بود. آقای بوستان فردی ادیب و فاضل بود که اهل شعر و ادب هم بودند و همراه با دکتر واعظی به اصفهان آمده بود. افراد دیگری هم بودند که پس از گذشت این سی و اندی سال دقیق به خاطر نمی‌آورم. اولین اقدام آقای بجنوردی این بود که نیازهای کارخانه‌ها را از خودشان خواستند و سعی در برطرف کردن آن نیازها داشتند. کارخانجات به لوازم و قطعاتی برای ادامه فعالیت خود نیاز داشتند و به همین دلیل آقای بجنوردی همه قطعه‌سازان و تولیدکنندگان را خواستند و با ارائه نیازهای آن‌ها، می‌خواست نیاز آنان به خارج را رفع کند.

آقای بجنوردی اقدامات اساسی و مفیدی را انجام داده و نمایشگاه‌های مختلفی را برای اقشار متفاوت مردم اصفهان ترتیب داد. در آن هشت ماهی که آقای بجنوردی استاندار بودند با قدرت و صلابت کافی، عملکرد مثبتی از خود به جا گذاشت و بر تمام امور مسلط گشت.


گویا کمیته موسوم به آیت‌الله خادمی هم در این زمان منحل شد، شما هم این موضوع را تأیید می‌کنید؟

در اصفهان سه کمیته متفاوت وجود داشت. یکی کمیته دفاع شهری بود، دیگری کمیته شهربانی بود و آخری هم کمیته خادم‌الحسین بود که این کمیته زیر نظر آیت‌الله خادمی فعالیت می‌کرد. کمیته دفاع شهری با آیت‌الله طاهری بود و کمیته شهربانی هم با هر دو کار می‌کرد و در کلانتری‌ها مستقر بود. اولین کاری که من کردم این بود که کمیته شهربانی را با کمیته دفاع شهری ادغام کردم که پس از ادغام، نام خود را سپاه هم گذاشته بودند. افرادی که در کمیته خادم‌الحسین کار می‌کردند در این سیستم جدید جذب شدند و چون بین کارها تداخل ایجاد می‌شد این کمیته منحل شد.

البته کمیته خادم‌الحسین سازمان مستقلی شده بود و زیر نظر آقای مهدوی کنی هم بود و قدرت فراوانی پیدا کرده بود. این قضیه به همین راحتی پیش نرفت و برخی مقاومت می‌کردند تا اینکه هفت هشت‌نفری از تهران آمدند و گفتند می‌خواهیم شورایی را تشکیل دهیم که این شورا بنیان‌گذار سپاه هم خواهد بود. به یاد دارم آقای منصوری هم همراه آنان آمده بود و من او را از قبل می‌شناختم. از هر کدام از این سه کمیته، یک نفر را برای عضویت در این شورا انتخاب کردم و در عین حال به‌عنوان فرماندار خودم هم عضو شورا شدم. بعضی مخالف این کار بودند و می‌گفتند نمی‌خواهیم این شورا دولتی باشد.


منظورتان همان جواد منصوری است؟

خیر. فکر می‌کنم از اقوام ایشان بود؛ البته من آقای جواد منصوری را از نزدیک نمی‌شناختم، ولی این آقای منصوری از جوانان خوب و انقلابی بود که قبلاً هم در امیریه فعالیت داشت. حدسم این بود که او برادر جواد منصوری است. در هر صورت این چند نفر آمدند و میهمان ما بودند. نظر من این بود که از هر سه گروه افرادی در این شورا شرکت داشته باشند، ولی پس از انتخاب افراد و ارائه لیست آنان، سروصداها بلند شد که چرا این افراد انتخاب شده‌اند و چرا افراد دیگری در این لیست نیستند. پس از مدتی این سه گروه مجبور شدند که با هم دوست شوند و در کنار هم فعالیت کنند و هر سه گروه تبدیل به یک گروه شدند و شورای سپاه تشکیل شد.

در ابتدا این شورای سپاه با کمیته‌ها به‌شدت مخالف بودند و به همین دلیل من به آقای باهنر در تهران تلفن کردم و موضوع را با او در میان گذاشتم. البته با آقای بهشتی هم صحبت کردم، ولی آقای باهنر از طرف دولت آمد تا مشکل را حل‌وفصل کند. مرحوم باهنر وقتی به اصفهان آمد در منزل ما، میهمان من بود. یادم هست وقتی داشتیم همراه او به فرودگاه می‌رفتیم تا او را بدرقه کنیم تا به تهران برگردد، به ما خبر دادند که شهید بحرینیان، رئیس کمیته خادم‌الحسین ترور شده است. این ترور هم یکی دیگر از موضوعاتی بود که باعث آشوب و تلاطم در سطح جامعه شده بود و داشت شهر را به هم می‌ریخت. در تشییع جنازه آقای بحرینیان، کمیته تصمیم گرفته بود که سپاه را اشغال کرده و دست به تیراندازی بزند و سپاه هم برای مقابله با آنان سنگر گرفته بود. قرار بود به دنبال جنازه آقای بحرینیان و تشییع پیکر او، کشتار فراوانی به راه بیفتد. به یاد دارم خانم بحرینیان در جیپی نشسته بود و پشت پیکر شوهرش در حال حرکت بود. من پیش او رفتم و درباره این اتفاقات با او گفت‌وگو کردم. خانم بحرینیان در جیپ مشغول سخنرانی بود و بچه‌های سپاه را قاتل شوهر خود معرفی می‌کرد که همان بچه‌های کمیته شهری بودند.

مدرک دیگری که به دست آنان رسیده بود نامه‌ای بود که از جیب ضارب کشف شده بود که آرم کمیته شهری روی نامه مشهود بود و با استناد به آن بچه‌های کمیته شهری که در قالب شورای سپاه بودند را متهم به کشتن آقای بحرینیان می‌کردند. در زمان وقوع این حادثه سپاه هنوز تشکیل نشده بود و بچه‌های کمیته شهری اسم سپاه را روی خودشان گذاشته بودند. من برای حل اختلافات دست به دامن آقای مهندس میرمحمدصادقی شدم و از او استمداد طلبیدم. به او گفتم تمهیدی بیندیشید که این جنازه از جلوی سپاه رد نشود تا بتوانیم از وقوع درگیری اجتناب کنیم.

آقای میرمحمدصادقی جلوی ماشین خانم بحرینیان و جنازه، روی زمین خوابید و با اصرار از تشییع‌کنندگان خواست از مسیر دیگری بروند و به همین دلیل به‌جای اینکه از همان خیابان کمالی بروند، از روی سی‌وسه ‌پل عبور کردند و قسمتی از ماجرا ختم به خیر شده بود. من هم جلوی سی‌وسه پل ایستاده بودم و منتظر رسیدن آن‌ها بودم.


جمعیت زیادی آمده بود؟ شما احتمال می‌دادید تیراندازی و کشتاری اتفاق بیفتد؟

بله جمعیت فراوانی آمده بودند و احتمال درگیری زیاد بود. تشییع‌جنازه از جلوی خانه آقای خادمی آغاز شده بود و قرار بود که وقتی به جلوی سپاه رسیدند شروع به تیراندازی کنند. درهرصورت با این کاری که آقای مهندس کرد مسیر تشییع‌جنازه تغییر کرد و وقتی‌که به سی‌وسه پل رسیدند، من هم همراه با آنان بقیه مسیر را طی کردم تا از وقوع درگیری اجتناب کنم. حتی یادم هست که یک نفر با لباس سپاه هم ما را همراهی می‌کرد و بعضی از آشنایان آقای بحرینیان آمده و به من گفتند ما نمی‌خواهیم یک نفر با لباس سپاه در میان باشد و ما خودمان قادر هستیم جمعیت را سازمان‌دهی کنیم و نباید کسی از سپاه در میان جمعیت باشد. به هر شکلی بود ما جنازه را تا گلستان شهدا تشییع کردیم ولی به قول اصفهانی‌ها، من در آن روز نصف‌العمر شدم بس که از وقوع آشوب در هراس بودم. من احساس می‌کردم که کشتار زیادی اتفاق بیفتد، ولی با تلاش مهندس میرمحمدصادقی و دیگر دوستان این ماجرا هم به خیر گذشت. آقای مهندس میرمحمدصادقی مورداحترام و اعتماد طرفین بود و همه او را قبول داشتند و به همین دلیل توانست نقش مؤثری در جلوگیری از درگیری ایفا کند. دایی او آقای فخر مدرسی، رئیس دادرسی ارتش بود و او هر کاری که می‌کرد به اعتبار فخر مدرسی بود. این تهمت‌هایی هم که به او زده شد به خاطر حمایت‌های او بود. او خیلی تلاش کرد که دایی‌اش اعدام نشود ولی موفق نشد. او فعالیت‌های زیادی کرده بود و حق بزرگی به گردن من داشت. آقایان هاشمی رفسنجانی و خیلی از زندانیان دیگر را همان فخر مدرسی از زندان آزاد کرده بود و حقی به گردن همه آنان داشت و همین فعالیت‌ها باعث شده بود که نقش واسطه را پیدا کند و موردتوجه آیت‌الله خادمی و هم آیت‌الله طاهری قرار گرفته بود. همچنین رابطه سببی هم با آیت‌الله طاهری داشت و دختر آقای میرمحمدصادقی، عروس آقای طاهری، همسر دکتر ساسان بود. آقای میرمحمدصادقی به گردن انقلابیون حق زیادی داشت. او خیلی از ما را از شکنجه، زندان و مشکلات دیگر نجات داد.


نامه‌هایی منتشر شده بود که در آن‌ها عنوان شده بود آقای میرمحمدصادقی با رئیس ساواک اصفهان همکاری داشته است.

همکاری که نه ولی رفت‌وآمد داشت. البته در آن نامه هم رئیس ساواک مطرح نبود، بلکه یکی از اعضای ساواک بود به اسم آقای شهیدی که بعداً هم کشته شد؛ یعنی شهیدی هم به خانه او پناهنده شده بود و بعد آقای میرمحمدصادقی به آقای پرورش تلفن کرده بود. آقای پرورش در آن ایام در دادگاه‌ها تأثیر فراوانی داشت. به آقای پرورش تلفنی گفته بود که او در خانه من است و پرورش هم گفته بود که من صبح می‌آیم و با او صحبت می‌کنم و بعد او را خواهیم برد. در همان شب یک عده پاسدار به خانه او یورش می‌برند و شهیدی را با وضع اهانت‌آمیزی دستگیر کرده و با خود می‌برند.

خلاصه عرض من این است که من در آن دوره سال پرماجرایی را پشت سر گذاشتم. بعدازآن در اسفندماه سال 58 بود که آقای بهشتی پیشنهاد نمایندگی مجلس شورای ملی را به من داد و من هم که از کار و فعالیت زیاد خسته و فرسوده شده بودم پیشنهاد آقای بهشتی را با جان‌ودل پذیرفتم زیرا در آن یک سال چنان فشاری به من آمده بود که احساس فرسودگی می‌کردم. کارشکنی‌های وسیعی که انجام می‌شد به‌شدت به روحیه من آسیب وارد کرده بود.

در آن زمان بعضی از بچه‌های تندرو دست به ترور می‌زدند و آسایش را از مردم سلب کرده بودند. از جمله ترور مهندس ملک و شیخ مهدی فقیه ایمانی اتفاق افتاد. ترورهای مختلفی رخ می‌داد و من هم هر چه برای آنان سخن می‌گفتم و سعی در اتحاد و همبستگی آنان داشتم فایده‌ای نداشت. شما بهتر می‌دانید که در آن زمان به‌قدری فضا غبارآلود و آشفته بود که کار کردن به همین سادگی‌ها نبود. البته بعدها آیت‌الله صانعی که عضو شورای نگهبان بود به من می‌گفت اگر من قدرت داشتم شما را بازداشت می‌کردم. من از او پرسیدم به چه دلیل؟ او در پاسخ گفت که شما اصفهان را به خوبی اداره می‌کردید و در زمان فرمانداری شما نه کالایی گران شد و نه کمبود اقلام و لوازم اولیه زندگی مشهود بود. بعد از آن شما همه این دستاوردها را رها کردید و به مجلس آمدید، مگر در مجلس چه خبر بود؟ شما باید در فرمانداری اصفهان باقی می‌ماندید. البته آقای صانعی این مسئله را هم در مورد من و هم در مورد آقای بجنوردی می‌گفت که هر دو با هم در آن زمان وارد مجلس شدیم. افراد دیگری هم می‌توانستند در مجلس باشند اما تجربه نشان داد که کسی مثل شما نمی‌تواند شهر اصفهان را مدیریت کند.


همین پرسش از مهندس غرضی در مصاحبه‌ای پرسیده شده که در شما استان خوزستان بودید، چرا امکانات و شرایط موجود را رها کرده و به مجلس آمدید؟

خب شاید ایشان به دنبال ارتقای مقام بوده است و می‌خواسته از این طریق مسئولیت مهم‌تری پیدا کند، اما من چنین نبودم و به دنبال ارتقای پست خود نبودم. البته بعدها آقای بهشتی هم به من گفت که شما بهترین مدیرانی بودید که به کمک مردم و دموکراسی و شوراها توانستید امور و مسائل را مدیریت کنید. در آن زمان که قانون شوراها تصویب نشده بود، ما خودمان شوراهای محله‌ای را تأسیس کردیم.


اگر ممکن است در مورد این شوراهای محله بیشتر توضیح دهید؟

من برای هر محله‌ای یک شورا درست کردم تا همه مردم در امور خودشان دخالت داشته باشند و در گرداندن و مدیریت کردن سهیم باشند. این شوراها موظف بودند که کارها و مشکلات مردم محل را سامان ببخشند. این‌ها حتی وظیفه داشتند ارزاق و مایحتاج اولیه مردم را توزیع کنند. در بین اعضای این شورای محله، از بین خودشان یک نفر را انتخاب می‌کردند تا عضو شورای بزرگ‌تری شود به نام شورای شهرستان که در اصل همان شورای شهر بود و به همین ترتیب شورای استان نیز از بین آن شوراها و اعضای آنان انتخاب می‌شدند. آقایان حسن نوربخش، مرتضی آراسته از چهره‌های فعال همین شوراها بودند. تا همین اواخر هم این افراد شهر را به‌خوبی اداره می‌کردند، حتی برای جبهه‌های جنگ نیروی داوطلب را ثبت‌نام و نام‌نویسی می‌کردند.

با اینکه این شوراها جنبه قانونی نداشت و آقای بجنوردی حکم این افراد را صادر کرده بود؛ ولی در تمامی مشکلات و مسائل این افراد دخالت مؤثری داشتند و به حل مشکلات مردم کمک می‌کردند. تا اینکه قانون شوراها تصویب شد. البته قانون شوراها خیلی ناقص بود و تمامی مسائل را در برنمی‌گرفت و فقط به مسائل شهری می‌پرداخت، درحالی‌که شوراهای ما تمامی مسائل استان را زیر نظر داشته و حل‌وفصل می‌کردند. شوراها در پی حل درگیری‌ها بودند و مشکلات را رفع می‌کردند و به نظرم این شوراها بهترین الگو برای اداره امور بودند. البته وقتی من درباره این الگو در مجلس صحبت می‌کردم خیلی از آن استقبال نشد، زیرا بعضی از نماینده‌ها به من می‌گفتند آقای صلواتی همه‌جا که اصفهان نیست که مردمش قابل‌اعتماد باشند. در جاهای دیگر شوراها شبیه به کومله خواهند شد. در استان‌های شمالی، شوراها شبیه به شوراهای آمل و بابل می‌شود و نیروهای چپ حاکم خواهند شد. آن‌ها عقیده داشتند که در همه جا شوراها پاسخگو نخواهد بود و نمی‌توان با شعار دموکراسی کارها را پیش برد. آن‌ها می‌گفتند در حال حاضر شرایط به‌گونه‌ای است که بعضی جاها از گروه‌های معاند یا چپ‌گرا حمایت خواهند کرد و این به نفع نظام نخواهد بود.

 این موضوعاتی که من عنوان کردم مسائلی بود که بعد از گذشت این همه سال در خاطرم مانده است و به‌طور خلاصه خدمت شما عرض کردم. در آن زمان به‌واسطه وقوع انقلاب و هرج‌ومرج ناشی از آن اتفاقات فراوانی می‌افتاد که نیاز به رسیدگی جدی داشت و من با استفاده از رابطه خوبی که با علما داشتم و مخصوصاً با آقایان طاهری و خادمی رفت‌وآمد شخصی داشتم، ترتیبی دادم تا این فشار مضاعف از دوش افراد برداشته شده و در ادارات مختلف برحسب وظایفشان این فشار تقسیم شود و هر کس کار خود را انجام دهد تا تداخلی در کارهای همدیگر پیش نیاید.

در آن زمان مشکلات پیش روی ما چنان بود که از تصور خارج است و شما نمی‌دانید که تا چه حد من خون‌ جگر خوردم تا توانستم در آن یک سال اوضاع را کمی سامان ببخشم و مشکلات و مسائل را حل کنم. می‌توانم بگویم با اینکه جوان بودم و شور انقلابی فراوانی هم داشتم، اما در مصاف با این مشکلات و مسائل، چندین سالی زودتر از موعد پیر و فرسوده شدم. در سال‌های بعد هم که رنج‌های مجلس بر من وارد شد که مرا از پا درآورد که این رنج‌ها نیز حدیث مفصلی است که موعد دیگری را می‌طلبد.


موضوع دیگری هم که وجود داشت این بود که از ابتدای انقلاب همه می‌خواستند قدرت سپاه را در اختیار داشته باشند. افراد و جناح‌های مختلفی در این ماجرا دخیل بودند. آیت‌الله لاهوتی، مرحوم محمد منتظری، دکتر یزدی و دیگرانی وجود داشتند که شما بهتر می‌دانید. این افراد می‌خواستند سپاه زیر نظر آن‌ها باشد. در شهرستان‌ها هم شرایط متفاوت بود و هر شهرستانی برای خود محور خاصی داشت. برای مثال مهدی هاشمی و دار‌و ‌دسته‌اش منطقه وسیعی را در اختیار داشتند و سازمان و تشکیلات بزرگی را برای خود دست‌وپا کرده بودند. فلاورجان با آقای مهدوی کنی و کمیته‌های زیر نظر او مربوط بود و کل موضوع درگیری بر سر تصاحب قدرت بود که هر کدام در پی این بودند که دیگری را زیر چتر خود آورده و به مجموعه‌شان دستور بدهند. اختلافات فراوانی هم در این بین به وجود می‌آمد. مثلاً متهمی در حوزه یکی بود و دیگری او را دستگیر کرده و به زندان برده بود؛ گروه دیگر آشوب و سروصدا راه می‌انداخت و متهم را از گروه دیگر دریافت می‌کرد تا خود به جرائمش رسیدگی کند و در حالت کلی می‌توانم بگویم جنگ قدرت بود.

در آن زمان قانون که نبود و افرادی مانند ما قانون محسوب می‌شدند و هر کسی که داخل کمیته بود قدرت هر کاری داشت. مثلاً به دادستان مراجعه کرده و تنها به گرفتن دستخطی برای دستگیری افراد اکتفا می‌کردند و همین دستگیری‌ها و تداخل وظایف باعث مشکلات فراوانی می‌شد. حتی دادگاه‌ها نیز روال کاری عادی خود را انجام نمی‌دادند بلکه سلیقه‌ای عمل می‌کردند، حتی من چند باری این قاضی‌ها را احضار کردم و از آن‌ها خواستم قانونی عمل کنند؛ ولی همان‌طور که پیش‌تر اشاره کردم قانونی وجود نداشت و هر کس درون سیستم حاضر خودش تصمیم می‌گرفت که چه‌کاری انجام دهد. من حتی به یکی از قضات گفتم مگر من نماینده حکومت و دولت برای نظارت بر کارهای دادگاه نیستم؟ مگر من نماینده آقای بازرگان و امام در این شهر نیستم؟ خب، در این صورت من باید در جریان کارهای شما قرار گرفته و بر آن‌ها نظارت کنم. ولی قضات زیر بار نمی‌رفتند و به کار خود ادامه می‌دادند.

این نکته را هم باید بگویم که در اصفهان نسبت به جاهای دیگر کشور وضعیت خیلی بهتر بود. مثلاً من اجازه ندادم که هیچ پاک‌سازی در اصفهان انجام شود، درصورتی‌که در شهرهای دیگر بارها پاک‌سازی صورت گرفته و حتی حق و حقوق افراد بی‌گناهی هم در این وسط پایمال شده بود؛ اما در اصفهان از این خبرها نبود و من اجازه چنین کارهایی را نمی‌دادم و تا حد امکان جلوی آن را می‌گرفتم، مگر اینکه طرف ساواکی یا از عناصر خرابکار بود.


درباره شرایط آن زمان اگر توضیحات دیگری دارید بفرمایید؟

برای مثال من و آقای بجنوردی انقلابی بودیم و بیشتر افراد حاضر در دولت هم اشخاصی شناخته‌شده و مؤمن بودند، مثلاً آقای مهندس بازرگان از چهره‌های شناخته‌شده انقلابی بود؛ ولی بعضی از افراد از تهران یا شهرهای دیگر آمده و در سپاه عضو می‌شدند و بعد از چند وقت شروع به شایعه‌سازی می‌کردند دولت انقلابی نیست و حالا پس از گذشت این همه سال مشخص شده است این افراد چه اهدافی را در سر می‌پرورانده‌اند. حتی من با یک روحانی که از تهران آمده بود مشاجره لفظی پیدا کردم. به او می‌گفتم این سخن که می‌گویی این دولت انقلابی نیست بی‌معنی و بیهوده است. تمامی این اشخاص انقلابی و متدین هستند و شماها در زمان انقلاب معلوم نبود کجا بوده‌اید که حال داعیه‌دار انقلاب شده‌اید. من خطاب به چنین افرادی می‌گفتم که شما فقط در پی اختلاف‌افکنی هستید و با این کارهای شما هیچ مشکلی حل نمی‌شود و تنها شکاف میان مردم و انقلابیون بیشتر خواهد شد، اما آنان به کارهای خود ادامه دادند تا اینکه دولت موقت استعفا کرد و وقایعی رخ داد که همه در جریان آن هستید.

در زمان فرمانداری من یک‌بار مهندس بازرگان به همراه تعدادی از دولتمردان به اصفهان آمدند و به‌قدری مردم از او و همراهانش به گرمی استقبال کردند که بی‌سابقه بود و مردم حتی اتوبوس حامل آن‌ها را از زمین بلند کردند و جمعیت در استقبال از مهندس و همراهانش موج می‌زد، اما درعین‌حال این شایعه‌سازی‌ها ادامه می‌یافت. جوی که ابتدا در تهران به وجود آمد و سپس در حزب جمهوری وسعت یافت رفته‌رفته در سطح کشور گسترش‌یافته و همه را نسبت به دولت موقت بدبین کرد وگرنه مهندس بازرگان در بین اکثریت مردم احترام و مقبولیت زیادی داشت؛ البته کارشکنی‌های آقای آیت و دوستانش هم در ضربه‌زدن به دولت موقت تأثیر بسزایی داشت و اطرافیان آیت برنامه‌ها و اقدامات تخریبی خود را به‌طورجدی دنبال می‌کردند.


یکی از کسانی که در ابتدا شایع کرد دولت موقت انقلابی نیست و باید کنار برود، آقای آیت و دوستانش بودند. همین شایعه‌ها و اختلافات به اصفهان هم سرایت کرد. البته من معتقدم مردم در اصفهان به حمایت خود از دولت ادامه می‌دادند، زیرا من در انتخابات مجلس از بین چهارصد هزار رأی‌دهنده، سیصد و هفتاد هزار رأی کسب کردم و این نشان از اقبال مردم به مسئولان دولتی بود و البته بیشترین رأی در آن زمان بین نماینده‌ها هم بود. در انتخابات‌های بعدی که اصفهان حدود یک‌میلیون و نیم واجد رأی دارد، اما نماینده‌ها با آرایی زیر صد هزار به مجلس راه پیدا می‌کنند و این اعداد خود گویای نظر مردم است.

در آن زمان وزارت اطلاعات وجود نداشت و مجلس هم تشکیل نشده بود و ما به‌عنوان تمامی این ارگان‌ها و تشکیلات، به نمایندگی از دولت کارهای مردم را رفع‌ورجوع می‌کردیم و سعی در اصلاح امور داشتیم. نکته قابل‌توجه این بود که با اینکه ما نماینده دولت در اصفهان بودیم، اما دولت به ما دستوری نمی‌داد، بلکه ما خودمان برای شهر تصمیم‌گیری می‌کردیم. در آن زمان اختلافات بالا گرفته بود و ما هم چون در اصفهان بودیم بهتر می‌توانستیم برای امور تصمیم بگیریم. آقای آیت و دوستانش افرادی را در اصفهان هم داشتند که تفرقه‌افکنی می‌کردند و در دانشگاه‌ها به‌شدت فعالیت داشتند و علیه دولت موقت شایعه‌پراکنی کرده و حتی علیه ریاست دانشگاه‌ها اقداماتی انجام می‌دادند. من در دانشگاه‌های اصفهان بارها سخنرانی کردم و در مواردی اتفاق می‌افتاد که افرادی دست به تحصن می‌زدند و ما در جریان بودیم که این افراد از جای دیگری خط می‌گیرند و اقدامات آن‌ها مسائل پشت پرده فراوانی را به دنبال دارد. ما هیچ‌گونه دستوری دریافت نمی‌کردیم و فقط توصیه‌های امام را راهنما قرار می‌دادیم و خودمان به‌صورت مستقل کارها را پیش می‌بردیم.


فرهیختگان اصفهان، دانشمندان،  بزرگان شهر و همه افراد با جان‌ودل در حل مسائل و مشکلات با استانداری و فرمانداری همکاری می‌کردند؛ حتی مجاهدین هم در ابتدا همکاری و همیاری داشتند، ولی رفته‌رفته شیوه خود را تغییر دادند. آن‌ها در ابتدا مکانی که اداره کوچک اوقافی بود را اشغال کرده و در آنجا فعالیت می‌کردند. این مکان متعلق به پیشاهنگ‌ها بود و آن‌ها جای خودشان را می‌خواستند و مجاهدین هم آنجا را تخلیه نمی‌کردند. درعین‌حال اداره اوقاف هم جای خود را می‌خواست و ما هم با کسانی که در ارتباط بودیم، دراین‌باره صحبت می‌کردیم و آن‌ها می‌گفتند جایی برای فعالیت به ما بدهید بعد ما اینجا را خالی می‌کنیم. حتی یک‌بار من به آقای جنتی گفتم شما در بین این افراد نفوذ دارید و پسرتان با این‌ها همکاری و حشرونشر دارد، به آن‌ها بگویید این مکان را تخلیه کنند؛ آقای جنتی هم در جواب گفت یک جایی به این‌ها بدهید تا به آنجا نقل‌مکان کنند. خلاصه به‌مرورزمان آنجا را تخلیه کرده و به‌جای دیگری رفتند، ولی رفته‌رفته کارشکنی‌های خود را علیه ما و کل دولت علنی کرده و چوب لای چرخ ما می‌گذاشتند. ما در ابتدا درگیری یا مشکل خاصی با مجاهدین نداشتیم و همه مورداحترام ما بودند. در اصفهان همه همدیگر را می‌شناختند و این مسئله کمک بزرگی بود تا اشخاص به هم یاری برسانند، فقط کارشکنی افراد ناآگاه و نادان بود که سنگ جلوی پای ما می‌انداختند. این مشکلات را هم به‌مرور پشت سر گذاشتیم و الحمدالله کارها به‌خوبی پیش رفت و مشکلات حل شد و مسائل سامان یافت. در ایامی که من نماینده مجلس شدم و از فرمانداری کناره گرفتم بر تمام کارها نظارت می‌کردم و با اینکه فعالیت اجرایی نداشتم اما دورادور اوضاع را رصد می‌کردم و سعی در کمک و یاری به تمام ادارات و افراد صاحب‌منصب در دولت و حکومت داشتم. پس‌ازآن هم که جنگ شروع شد و هدف همه ما تغییر کرده و تنها هدف ما پیروزی در جنگ شد.

    

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.