جی پلاس: در اصفهان هیچ فرد انقلابی نیست که نادری را نشناسد، او غول شکنجه ساواک اصفهان بود. در شکنجه کردن و ابداع ظلم استاد بود. کسانی که به هر نحو با او روبرو شده اند تا پایان عمر او را فراموش نخواهند کرد....
علی اسحاقی اعتقاد دارد این شکنجه گرها بیماران روانی بودند که سخن درستی است... آیا یک انسان سالم قادر است که تحمل کند با دست خود یک بچه را با میله های داغ بسوزاند و بکشد؟!
صلواتی در این باره خاطره ای دارد: چهره هایی مانند آیت الله طالقانی، آیت الله العظمی منتظری، محمد منتظری، سعید محسن و بسیاری از افراد دیگر در انقلاب و در راه عقیده و آرمان خودشان بسیار بسیار زحمت کشیدند و رنج و شکنجه تحمل کردند. مثلا یک نمونه شکنجه را که جلوی خود من انجام دادند این بود که میله آهنی را داغ می کردند به حدی که سرخ شود وقتی که این میله سرخ شد، آن را به بدن پسربچه 10 الی 14 ساله ای چسباندند. بعد هم داخل بدنش کردند و این پسربچه نوجوان نجف آبادی را به شهادت رساندند. و رنج های بسیار بسیار زیادی که هزاران هزار شهید گمنام و زحمتکشان ناپیدا انجام دادند و هدفشان از این همه رنج و زحمت رسیدن به عدالت و آزادی بود که تحمل کردند. زیربنای حکومت اسلامی باید عدالت باشد.
خود صلواتی از کسانی است که شکنجه شده است، رضا میرمحمد صادقی که از درون ساواک آگاهی داشته اعتقاد دارد که صلواتی بیش از همه شکنجه شده است:
ما با آقای صلواتی و آقای حداد جلساتی داشتیم و تفسیر سیاسی می گفتیم و آقای صلواتی روزهای جمعه جوان ها را به کوه می بردند. آقای صلواتی را گرفتند و خیلی شکنجه دادند به نظر من آقای صلواتی در ایران بیش از هر کسی شکنجه شدند، چون مامور ایشان برای شکنجه آقای جعفری که حتی برده بودندنش در کمیته ضد خرابکاری تهران و در آن زیر زمین گفته بود: این خون ها را می بینی؟ خون های کی و کجاهاست؟ آقای صلواتی گفت: من اول فکر می کردم که خون نیست و رنگ پاشیده اند به طاق ولی وقتی که خودم را خواباندند و شلاق برقی آوردند، دیدم که خون به طاق می چسبد و رژیم دنبال این بود که آقای صلواتی را اعدام کند.
از نیروهای خیلی فعال که پس از دستگیری بسیار شکنجه شد مرتضی نیلی احمدآبادی است. مسعود خوانساری درباره او گفته است:
از بچه های فعال انجمن اسلامی می توانم آقای نیلی را اسم ببرم. مرتضی نیلی بود که از فعالین انجمن مذهبی آن موقع بود. ایشان هم ارتباطات خیلی فعالی داشت و هم اینکه خودش هم خیلی پرجوش و خروش بود و با آقای صلواتی هم ارتباط خوبی داشت.
ابوالحسن سپه کار از دستگیری مرتضی نیلی و اینکه او را چنان شکنجه دادند که روانی شد و نیز خبر مرگ صلواتی در زیر شکنجه نقل کرده است:
دستگیری آقای مرتضی نیلی به این صورت بود، همان روز دستگیری تا شاید یک ساعت قبل از دستگیری ما با هم بودیم. ایشان به من گفتند که من تصمیم دارم که کتاب های حکومت اسلامی حضرت امام را به مقدار زیادی بخرم و از شما پول می خواهم. من مبلغی که داشتم به ایشان دادم و ایشان گویا قبلا کتاب ها را خریده بودند، رفته بودند پول کتاب ها را داده بودند ولی خوب ایشان زیر نظر بودند و در کانون خرد که در پاساژ تخت جمشید است و این کانون خود وابسته به آقای دکتر صلواتی بود ایشان رفت و آمد داشتند که همین که آمده بودند در کانون دیده بودند یک تعدادی در همان مغازه نشستند و تا ایشان وارد می شوند می گویند که آقای نیلی شما هستید؟ می گویند: بله. می گویند: پایین با شما کار داریم. ایشان می آید پایین می گویند: چه کار دارید؟ می گویند: شما باید بیایید با ما. ایشان می گویند: خیلی خب پس شما اجازه بدهید من بروم بالا و به آن آقایی که بالاست بگویم که من دیگر نمی آیم. من اینجا کار می کنم، می رود بالا و آن دفترچه ای که همیشه با خودش بود و داشت آدرس و خلاصه آن حساب هایی که با افراد داشت، آدرس و اسامی افراد را داشت، این دفترچه را می گذارد و می آید پایین که همین دفترچه بود که ما را خیلی نگران کرده بود. ایشان می آید پایین و دستگیر می شود و در اصفهان و بعد هم در تهران که از یکی از شدیدترین شکنجه ها را برای آقای نیلی قائل شده بودند به طوری که سوراخ کردن کف پا، پاشنه، شکستن استخوان پا، شکستن سر و تمام شکنجه های ممکن را برای ایشان قائل شده بودند که می خواستند ایشان اولا همکاران و دوستانش را معرفی بکند و ثانیا اعتراف کند که من رهبر مجاهدین خلق هستم که البته ایشان هر دو را ابا کرده بود و گفته بود که من کسی را نمی شناسم. علی رغم اینکه مثلا اینها می دانستند ایشان با آقای دکتر صلواتی ارتباط دارد، ولی گفته بود من کسی را نمی شناسم، حتی دکتر صلواتی را من نمی شناسم. و بعد مثلا سوال کرده بودند خب شما 120 کتاب حکومت اسلامی که ما گرفته ایم از شما، 120 کتاب را از کجا آوردید؟ گفته بود: از مادرم گرفتم که البته حرف هایی که می زدند، دیده بودند این حرف ها سر و ته ندارد و ایشان را اینقدر شکنجه می دهند که در زیر شکنجه ایشان به بیماری روانی دچار می شود و بعد به بیمارستان روانی ساواک او را می برند و بعد دیدند که بیماری ایشان ظاهرا خوب نمی شود. ایشان را ظاهرا آزاد می کنند ولی تحت نظر بود و هم ایشان تبعید شد به مشهد تا پیروزی انقلاب هم ایشان در مشهد، در حال تبعید به سر می برد.
دوران خدمتم تمام شد، دوران محکومیت آقای دکتر صلواتی هم تمام شد و وقتی که آمدم، در ملاقاتی که با ایشان داشتم، قضیه را از ایشان پرسیدم که جریان فوت شما چه بوده است؟ چه شد که رادیو عراق اعلام کرد که شما فوت شدید؟ ایشان حادثه را اینطور تعریف کردند، گفتند: من زیر شکنجه شدیدی قرار گرفتم و دیگر به قدری مرا شکنجه دادند و دوران شکنجه ما طولانی شد که حالت اغما به من دست داد بعد دیگر بیماری قلبی پیدا کردم و دکترها تشخیص دادند که من فوت شدم و مرا بردند در سردخانه. در سردخانه من شاید حدود 24 ساعت در حالت اغما بودم و به هر حال پزشکان ساواک آمده بودند برای اینکه جواز دفن صادر کنند. بعد همین وقتی که آمده بودند جواز دفن را صادر کنند، مامور ساواک گفته بود، یک معاینه دیگر به عنوان آخرین معاینه بکنید از ایشان که بنویسیم تاریخ آخرین معاینه فلان بوده و جواز دفن صادر شود. بعد من در همین موقع مثل اینکه به هوش آمده بودم و صدای اینها را می شنیدم. من خودم را تکان دادم و همین تکان خوردن من دیدم که می گویند مثل اینکه زنده است و یک بار دیگر قلب را معاینه کردند و گفتند که نه این زنده است و ایشان باید برود بیمارستان و من را منتقل کردند به بیمارستان و بعد از مدتی که در بیمارستان بودم ظاهرا بهبود پیدا کردم.
برشی از کتاب اصفهان در انقلاب؛ ج 2، ص 292-297؛ چاپ اول (1396)؛ ناشر: موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س).
1084879